سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنیاد اسلام، دوستی من و دوستی اهل بیتم است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک رو گذرونده بودن و از دیری به دیر دیگر سفر می کردن سر راه خود دختری را دیدند که کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی راهبان به رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد ( خودش تنش می خواریده ها) . یکی از راهبان (از خدا خواسته) بلادرنگ دختر را بغل کرد و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسیر طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم (که زورش گرفته بود و داشت می ترکید) بعد از ساعت ها سکوت به همراه خود گفت: "دوست من ! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم (دیگه چه برسه تو نامرد بغلش کردی کوفتت بشه) تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی".
راهب اولی با بی تفاوتی پاسخ داد:(تا جونت دراد)  "من دختر را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی." 


امیدوارم که خوشتون اومده باشه اون نوشته های تو پرانتز دخل و تصرف خودمه که عینه حقیقته.


سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:43 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30109 :کل بازدیدها
49 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب